کمی خنده هم بد نیست

این وبلاگ فقط برای شماساخته شده است

کمی خنده هم بد نیست

این وبلاگ فقط برای شماساخته شده است

زندگی زیبای من...



سلام...این داستان درباره ی خودمه... میخوام یکم براتون از خودم بگم.از دلم...

من مرتضی هستم 17 سالمه مثل همه ی آدمای دنیام...دست دارم...پا دارم...

خلاصه منم یکی مثل همه ی آدمای این دنیام!

داستان عشق من یکم طولانیه...ولی ارزششو داره! امیدوارم حوصلتون سر نره!


قصه ی عشق من از اون روزی شرو شد که دعوا های پدر و مادرم شرو شدن!

پدر و مادرم باهم مشکل داشتن...قضیه سر طلاق بود...

آخر این دعوا به اونجا کشید که پدر و مادرم یه مدت از جدا شده بودن...منم پیش بابام مونده بودم

خودتون بهتر میدونین چه وضعی بود...افسردگی.ناراحتی و... هر شب با گریه میخوابیدم...

اما یکی از اون شبا با بقیه ی شبا فرق میکرد...اون شب یه فرشته باهام حرف زد...از خودش گفت

از مشکلات من پرسید...خلاصه باهم کلی درد و دل کردیم و اون شب آروم تر خوابمون برد

اون فرشته هم عین من بود...یه زندگی پر از مشکل...بعلاوه ی شکست عشقیه اولین عشق زندگیش

ظاهرن فرشته ی داستان ما سه سال پیش عاشق یه پسر 24-25 ساله ی نسبتا پولدار شده بود

اما پسر بد قصه ی ما دل فرشته کوچولومونو بعد از سه سال عشق پاک شکسته بود

فرشته کوچولو خیلی ناراحت بود...اما خب...همدیگه رو آروم میکردیم!

اوایل فقط مثل دوتا خواهر برادر بودیم...اما بعد ها فهمیدیم که این درد و دلای شبونه کار دستمون دادن!

خلاصه...عاشق همدیگه شده بودیم...یه عشق قشنگ و ذلال

با وجود همه ی مشکلاتی که داشتیم یاهم خوشحال بودیم...کم کم مشکلات خانوادگی جفتمون حل شدن...

یواش یواش داشت خوشی میزد زیر دلمون...باهم دیگه تا آسمونا میرفتیم...زمین برامون یکم کوچیک بود!

خیلی دوسش داشتم...دختر رویاهام بود...شایدم یکم بهتر!

وقتی میدیدمش قلبم اونقد تند میزد که میتونستم سرعتشو حس کنم! عاشقش شده بودم

اولین باری که تو بغلم گرفتمش دستشو گذاشت رو قلبم...گفت:چرا اینقد تند میزنه؟!

تو چشاش نگاه کردم و خندیدم...نیازی نبود به سوالش جواب بدم...خودش جوابشو از چشام خونده بود...

خیلی دوران خوبی بود...ولی از یه طرفم زجر آور بود...آخه همش دلمون میخواست کنار هم باشیم

دوس داشتیم همیشه دستامون تو دست هم باشه...همیشه تو بغل هم باشیم...ولی...

حدودا یه ماهی از عشقمون نگذشته بود که فرصتش پیش اومد تا من برم خونشون و 2-3 ساعتی کنار هم باشیم!

قضیه رو به چندتا از دوستای صمیمیم گفتم...همشون گفتن نرو! آخه حقم داشتن...خیلی ریسک داشت!

ولی خب...عشقه دیگه...کاریش نمیشه کرد!

خلاصه...رفتم خونشون...وای پسر...چی میدیدم...

فرشته کوچولوی من یه چیزی اون ور تر از فرشته بود! تو چشاش یه برق خاصی بود...

یه برغی که منو تو دریای چشاش خودش غرق میکرد....میتونستم هزار سال بشینمو فقط تو چشماش زل بزنم!

سلام کرد! با یه لهن خاص و مهربون...با یکم لرزه تو صدام جواب سلامشو دادم!

رفتم تو و نشستم رو مبل اومد و کنارم نشست...بازم قلبم داشت تند تند میزد...

اومد نزدیک تر...به من تکیه داد...یه حس عجیبی بهم دست داد...حسسی که میگفت الان از هر دیواری توی دنیا محکم ترم!

یواش یواش یکم حالم بهتر شد...کلی حرفای عاشقونه زدیم...اما یهو...یهو...نمیدونم چی شد...فقط فهمیدم لبامون رو لبای همه!

وای...چقد لباش شیرین بودن...مزه ی زندگی رو میدادن...زندگی شیرینی که قرار بود کنار هم بسازیم...

اما این خوشی زیاد دووم نیاورد! چون دیگه باید میرفتم...ازش خداحافظی کردم..رفتم.....ولی دلمو جا گذاشتم...

این عشق قشنگ...با تمام قهر و آشتیای قشنگش ادامه داشت. زندگی چقد قشنگ بود!


اما حیف که هر داستانی پایانی داره... قصه ی قشنگ عشق ما هم بعد از حدود 10 ماه داشت به آخراش میرسید...

زیادی عاشق هم شده بودیم...طاقت دوریو نداشتیم...دلم دستاشو میخواست...چشاشو میخواست...

خیلی بی طاقت شده بودیم...داشتیم آب میشدیم...

روزای سختی بود... نمیدونم چم شده بود...بعضی وقتا اذیتش میکردم...اشکشو در میاوردم...فرشته کوچولومو ناراحت میکردم...

بعدش اون تلافی میکرد...قهر میکرد...اذیتم میکرد... اشک منو در میاورد! البته...حقم بود

خیلی حساس شده بودیم...همش میخواستیم همدیگو رو امتحان کنیم...به عشقمون شک کرده بودیم...

ولی حیف که نفهمیدیم حال هر دومون یجوره...

خلاصه...آخرش فرشته کوچولومون خسته شد...دیگه طاقت نداشت...

فک میکرد ما هیچ وقت نمیتونیم بهم برسیم...این فکر داشت دیوونش میکرد...

آخرش تصمیمشو گرفت...گفت الان تموم بشه بهتره...تمومش کرد...

خیلی خواستم بمونه...نشد...منو عاشق بدونه...نشد!

فک کرد تموم میشه...فراموشم میکنه...فراموشش میکنم...

ولی نشد...فراموشش نکردم...هنوزم عاشقشم...تا همیشه...تا آخرش...

ولی اون...نمیدونم...یعنی فراموشم کرده؟!  یا هنوزم بدون من چشاش بارونیه...

رابطه ی ما تموم شد...چون اشتباه کردم...

زیادی عاشقش بودم...بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکرد....

بعضی وقتا یاد اون روزا میفتم...روزایی که نفس کشیدنم بخاطر خودم نبود...

با خودم میگم یعنی واقعا ارزششو داشت؟!

جوابش همیشه یه چیزه...آره...........داشت................

چون حالا وقتی بارون میباره دیگه به خیس شدن فک نمیکنم...به تازه شدن فک میکنم...

وقتی به ستاره ها نگاه میکنم دیگه چنتا نقطه ی پر نور نمیبینم...برق چشمایه فرشته کوچولومو میبینم...

شبا وقتی دلم میگیره دیگه به مشکلات فک نمیکنم...به روزای قشنگی که عشقو یادم داد فک میکنم...

حالا شما بگید...ارزششو داشت؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد